هنوز همه*ی شب*های بی تو بودن برای من یلداست
یلدای ساکت و سرد که پایانی ندارد
و تنها مونس من، همان گوی رویای خیسی است که در اولین یلدای باهم بودن برایم به یادگار گذاشته*ای
یادت هست؟ آهنگ زیبایش را هر شب باهم می*شنیدیم؟
هنوز با آهنگش اشکهایم جاری می*شود و هنوز دستهای گرمت را که گونه*ام را می*نوازد، حس می*کنم.
دلم برای تحکم شانه*هایت لک زده ...
چشم*هایم برای آن نگاه*هایی که باورشان کرده بودم بی*تابی می*کند ...
تو یادت نیست، اما قول دادی رویای با هم بودنمان را واقعی کنی!
قول یک عشق بی*نهایت را دادی
قول لحظه*های ابدی
اما
رفته*ای و تنها رویای خیسی را برای هر شب یلدای من به جا گذاشته*ای که مِلودی*اش وجودم را به آتش می*کشد ...
...
استفراغ میکنـــــــــــــــــــم...
.
Khodaya koomak!!!!!!!
فقط کلام نبود...
تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.
او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.
سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن بیاساید.
اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبهاش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.
بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد:
« خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ »
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.
کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.
نجات دهندگان می گفتند:
“خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم
jتنهایی
كودك نجوا كرد:خدایا با من حرف بزن
حالا داستان کوتاه:(شکلات تلخ)
وقتی در صندوقچه خاطرات پنهانت میکنند یعنی هنوز هستی …!!
نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند
سخنی با خدا
این روزها